سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای تو

داستان خواندنی یک عروسی! جمعه 87/9/1 ساعت 12:32 صبح

در مطلب قبلی خوندیم که اقا کیوان مردی مهربان و جا افتاده ای بود اما در این حال چند رفیق داشت کهیکی از انها در حادثه ای کشته شد.به خاطر همین دوست داشت که در حق دختر یتیم او پدری کند. و ادامه ی داستان...!


-
مامان! مامان! این جوراب‌های من کجاست؟ دیروز گذاشتم زیر کاناپه!

-
آخه دختر زیر کاناپه هم شد جا؟


مرتضی همان‌طور که نشسته بود پشت میز کامپیوتر با لحن مضحکی گفت:

-
یه عمل جراحی از جارو برقی بکن ببین مامان نداده جارو برقی بخوره! آخه بعد از خوردن کارت‌های اینترنت من یه هفته‌ای می‌شه چیزی نخورده
!

زن تند تند داشت آشپزخانه را مرتب می‌کرد، حالا دم مهمانی انگار تازه یادش افتاده بود باید میز نهارخوری را دستمال بکشد
.

-
ستاره! بسه دیگه، از بس اون میز رو دستمال کشیدی رنگش رفته، یادمه وقتی خریدیم رنگش قهوه‌ای سوخته بود حالا دو ماه نشده عین دندون سفید شده! ول کن بجنب بریم. الان ملت می‌رن، اونوقت ما وقتی می‌رسیم که شام رو خوردن، زشته زن
!

-
واسه شام زشته یا واسه این‌که دیر برسیم؟ عزیز من! ما چه باشیم و چه نباشیم اونا جشن خودشون رو می‌گیرن، فکر می‌کنی اگه دیر برسیم، خانواده‌ها می‌گن حضار محترم! به دلیل دیر رسیدن آقا کیوان و خانواده و عیال مربوطه فعلا کسی نامردی نکنه و دست به شیرینی‌ها نزنه؟! تو که کم و کسر نذاشتی، والا اگه بابای مرحومش هم بود اندازه تو حرص و جوش نمی‌خورد. چشم! چشم! الان آماده می‌شیم
.

مرد کلافه شده بود، نیم ساعتی می‌شد لباس‌هایش را پوشیده بود. هشت بار جلوی آینه خودش را برانداز کرده بود و با ماشین اصلاح دو بار صورتش را مرتب کرده بود. برای همین طاقت نیاورد و ادامه داد
:

-
ستاره خانوم! ما که قرار نیست بریم سفر قندهار یا جنگ چالدران! دو ساعت می‌ریم و بر‌می‌گردیم، اون‌وقت تا صبح بشین خونه‌تکونی کن، اصلا من نمی‌دونم چرا شما زنا همین که پای مهمونی و سفر رفتن می‌شه شروع می‌کنین به خونه‌تکونی؟ مگه باقی روزا رو ازتون گرفتن؟! خانومم! عزیزم! تو که می‌دونی


حرفش را قطع کرد، یکباره همه خاطرات گذشته از جلوی چشم‌هایش گذشت، افسوس خورد که چرا امشب محمود در جشن عروسی دخترش نیست و



مینو در حالی که داشت شالش را مرتب می‌کرد، توی آشپرخانه آمد و گفت:

- مامان! این شال صورتیه خوبه یا اون سبزه؟

- همین خوبه مامان، بیشتر بهت میاد، سبزه یه خورده از مد افتاده است.

مرتضی باز نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و گفت:

- اتفاقا همون سبزه بیشتر بهش میاد، آدم یاد قورباغه سبز می‌افته و کلی صفا می‌کنه، پلنگ صورتی دیگه از مد افتاده مامان! این روزا با کامپیوتر کی میره تو غار!

- مامان! یه چیزی بهش بگو. دیگه داره کفر منو درمی‌یاره، دیروز باران دوستم می‌گفت کلاغ‌ها کی تو سر داداش مرتضات تخم می‌ذارن بیایم ببینیم؟! خدایی این مدل موست که مرتضی داره، فکر کنم تمام بالش و متکاهاش رو با این ژل موش چرب کرده. بودنش تو آپارتمان بدآموزی داره واسه بچه‌ها! کاش می‌شد پلیس یه روز بگیرتش و یه چهارراه بزنه وسط سرش! آخه تو که تیپ زدنت آدم رو یاد قبرستون می‌اندازه نظر دادنت چیه؟

- تیپ زدن من؟! برو بابا! موهای من هر مدلی باشه از کارای تو بهتره که یه خرس دو متری رو آویزون می‌کنی به گوشی موبایلت و یه خرگوش سه کیلویی زشت رو به کوله‌پشتی‌ات! یه روز سازمان محیط‌زیست دستگیرت می‌کنه به جرم شکار غیر مجاز!

مرد که کلافه‌تر از همیشه کانال‌های تلویزیون را عوض می‌کرد از همان جا داد زد:

- بسه بچه‌ها! بسه دیگه! می‌خوایم بریم جشن عروسی! باز شما دو تا مثل موش و گربه افتادید به جون هم؟ ستاره! ستاره! زود باش زن! اونا واسه شام ما رو دعوت کردن، ننوشتن تو کارتشون که صبحونه هم می‌دن. عجله کن دیگه

- وای از دست تو مرد! چقدر عجولی؟! دندون رو جیگر بذار، نمی‌میری از گرسنگی، تازه من هنوز آرایش نکردم

صدای صفحه کلید کامپیوتر مرتضی توی اتاق پیچیده بود، تند تند تایپ می‌کرد، از همان جا گفت:

- بابا شما که افتادی تو کار خیر دیگه کوتاهی نکن! تا تنور داغه نون رو بچسبون! بالاخره چشم امید جوون‌های فامیل به کارای خیر شماست.

- آره! چشم امید جوون‌های فامیل هستم، اما ما تو فامیلمون پسر دم‌بخت نداریم، که اگه هم داشتیم حتما خودشون اونقدر عرضه داشتن که بعد از خدمت سربازی به جای رایت سی‌دی واسه این و اون و چت کردن، پاشن برن دنبال کار!




نوشته شده توسط: مهدی حیدری

...Just you چهارشنبه 87/8/22 ساعت 12:0 صبح

  My eyes...mise you!

My lips...kiss you!

My feel...loves you!

My hand...need you!

My mind...call you!

My heart...just you!

My life...is you!

  I LOVE YOU !!


نوشته شده توسط: مهدی حیدری

پرستو های مهاجر... سه شنبه 87/8/21 ساعت 3:11 عصر

در طلوع صبح باران زده ی عشق روی بال شاپرک ها مست وشاد

دو پرستوی مهاجر رهسپارند به سوی سرزمین عاشقی

تا که فریاد کنند لحظه ی زیبایکی بودن را!


نوشته شده توسط: مهدی حیدری

عشق به اعضای خانواده! سه شنبه 87/8/21 ساعت 3:4 عصر

دهقانی پس از پایان کار با اتوبوس از شهری دیگر به زادگاهش باز می گشت . هنگامی که اتوبوس به حدود 25 کیلومتری خانه اش رسید ، وی ناگهان احساس ناراحتی کرد و متوجه شد که تب دارد و سرفه کرد . وی از تلویزیون تبلیغات مربوط به پیشگیری و معالجه بیماری سارس را دیده و با عوارض این بیماری آشنا شده بود . لذا بسیار نگران شد . وی در این اندیشه بود که اگر به بیماری سارس مبتلا شود ، همه مسافران اتوبوس به این بیماری مبتلا خواهند شد . بدین سبب از راننده خواست که اتوبوس را متوقف کند . سپس پیاده شد و با پای پیاده به طرف خانه اش به راه افتاد . وی راه طولانی طی کرد . هنگامی که به نزدیک دهکده رسید ، بسیار رشته بود . می خواست بی درنگ به خانه رفته و آب یا چای بنوشد . او می دانست که از دیدن همسر و پدر خود بسیار شامان خواهد شد . اما ، ناگهان ایستاد . زیرا نگران بود که این بیماری به همسر و پدرش خود سرایت کند . مرد در مقابل دهکده نام همسرش را صدا کرد . همسرش با شنیدن صدا از خانه بیرون آمد . مرد از همسرش خواست ظرف آب را روی یک سنگ بزرگ در مقابل خانه بگذارد و سپس از او خواست از وی دوری کند . پس از خوردن آب ، به همسرش گفت : پدرم را به اینجا دعوت کن . همسر بازوی پدر شوهر را گرفت و به مقابل خانه آمد . مرد به زانو افتاد و بوسه بر زمین زد و به پدرش گفت : من احتمالا به بیماری سارس مبتلا شده ام . اکنون به بیمارستان می روم . شما مراقب خود باشید . و سپس راهی بیمارستان شد . اما خوشبختانه ، آزمایش نشان داد که وی به سارس مبتلا نشده است . این داستان حقیقی بود که در شهرستان " فون شیان " استان " جیان سو " چین اتفاق افتاد و اسم این دهقان " جانگ یوان جون " است . آرای دوستان ، عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است .


نوشته شده توسط: مهدی حیدری

عشق یعنی...... پنج شنبه 87/8/16 ساعت 9:44 عصر
عشق یعنی مستی دیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی سر به دار اویختن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی در جهان رسوا شدن

عشق یعنی مست و بی پروا شدن

عشق یعنی سوختن یا ساختن

عشق یعنی زندگی را باختن

نوشته شده توسط: مهدی حیدری

یاد گرفتن پنج شنبه 87/8/16 ساعت 3:46 عصر

به دریا بزن قایقت میشم!

حقیرم ولی لایقت میشم!

من عاشق شدن را بلد نیستم تو یادم بده عاشقت میشم!


نوشته شده توسط: مهدی حیدری

زیباترین... سه شنبه 87/8/14 ساعت 12:1 صبح

زیبا ترین غروب: غروب عاشقان

زیبا ترین سنگ:دل یار

زیبا ترین مایع:اشک

زیبا ترین ناله:اه

زیبا ترین دوست:قلب (تو)

زیبا ترین کلام: دوستت دارم


نوشته شده توسط: مهدی حیدری

عشق و ازدواج ! جمعه 87/8/10 ساعت 7:57 عصر
شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
 استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟
 شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
 استاد پرسید: چه آوردی؟
 و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم.
 استاد گفت : عشق یعنی همین!
 شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
 استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
 شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
 استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.
 استاد باز گفت: ازدواج یعنی همین!! 

نوشته شده توسط: مهدی حیدری

عاشق بد بخت پنج شنبه 87/8/9 ساعت 2:55 عصر

تند و تند قدم برمی داری
به هیچ چی نگاه نمی کنی .
بهت تنه می زنن .
بهشون تنه می زنی .
بوی عطر آشغالشون رو تحمل می کنی .
می خندن ، زر می زنن ، جیغ می زنن ؛ دود سیگار حوالت می دن , هیچی نمی گی , رد می شی .
داری یخ می بندی
دلت می خواد بری یه جای گرم ....
از بین پسرای قد بلند و موهای ژل زده شون رد می شی .
از لابه لای دخترای خوشگل و خنده های بلندشون می گذری .
هیچکس بهت نگاه نمی کنه .
هیچکس حست نمی کنه .
توی این دنیا هیچکس درکت نکرده ... هیچکس .
تنهایی واست شده یه عادت .
یه عادت تکراری ... یه عادت تلخ و سیاه .
تند و تند قدم بر می داری .
دل کوچیکت تاپ تاپ می زنه ... یه روزگاری عاشق بودی و حالا ....
بلاخره اونو از دور می بینی .
گرم می شی .
حس می کنی خود خودشه .
همونی که منتظرش بودی .
اونم تنهاست .
مثه خودت .
بهت نگاه می کنه .
بهش نگاه می کنی .
اون میاد جلو ... تو وامیستی و اومدنشو نگاه می کنی .
رخ به رخت وامیسته ... چشای سیاهشو توی چشات می دوزه .
همونجا عاشقش می شی .
دستای کوچیکشو می گیری توی دستت .
دستای سردت داغ می شه .
لبخند می زنه ... تو هم می خندی .
برای شام دعوتش می کنی .
اونم با یه لبخند قبول می کنه .
هر دو تند و تند از لا به لای آدمای گیج و بی مصرف رد می شین .
یه رستوران شیک رو نشون می کنی .
تو جلوتر می ری ... اونم کمی آرومتر پشت سرته .
امشب چه شب خوبی می تونه باشه .
همه غم و غصه هاتو فراموش می کنی .
یهو یه صدای وحشتناک تو رو به خودت میاره .
تلپ .....
بر می گردی .
خشکت می زنه ... بدن له شده اونو می بینی که روی زمین پخش شده .
می خوای داد بزنی نعره بکشی ... ولی فقط اشکه که از توی چشات می زنه بیرون .
لاستیک دوچرخه رد خون اونو تا چند متر اونطرفتر با خودش می بره .
ایندفه هم عشقتو از دست می دی .
مثه خیلی دفه های دیگه .
هنوز برق چشای درشت و سیاهشو جلوی چشات حس می کنی .
بغض توی گلوت می شکنه .
بلند بلند گریه می کنی و با تموم وجود داد می زنی :

من نمی خوام سوسک باشم !!

 

 


نوشته شده توسط: مهدی حیدری

عشق چهارشنبه 87/8/8 ساعت 11:35 عصر

       عشق چیست؟ به نظر شما عشق را چی می تونیم معنا کنیم؟ اصلا تاحالا کسی معنایی واسش گفته؟ از عشق چی می دونی؟ عشق می تونه به کی یا به چی گفته بشه...؟

بعضی از استادان بزرگ نقل کرده اند: عشق یعنی دوست داشتن بسیار زیاد. از سوی دیگر به معنای شیفتگیست.

هوا و هوس را نمی توان عشق معنا کرد.

عشق می تونه به خدا، دوست, پدر و مادر، فرزند، درس و... باشه. عشق فقط مختص دختر پسرها نیست. عاشقی در سن نوجوانی!

بعضی از پسرها و دخترها تا قبل از سنین 12یا13 سالگی وقت خودشون رو با دوستان و همکلاسی های خود پر می کنند. اما بعد از اون سن وقتی که رشد کرده و بزرگ شدند گرایش به جنس مخالف پیدا می کنند.


نوشته شده توسط: مهدی حیدری

   1   2      >

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
9454


:: بازدیدهای امروز ::
3


:: بازدیدهای دیروز ::
8



:: درباره من ::

برای تو

:: لینک به وبلاگ ::

برای تو



::( دوستان من لینک) ::

نغمه هنر
شهر قشنگ
اشتیاق
بمان تا بمانم
بی سر زمین تر از باد

:: خبرنامه ::