در مطلب قبلی خوندیم که اقا کیوان مردی مهربان و جا افتاده ای بود اما در این حال چند رفیق داشت کهیکی از انها در حادثه ای کشته شد.به خاطر همین دوست داشت که در حق دختر یتیم او پدری کند. و ادامه ی داستان...!
- مامان! مامان! این جورابهای من کجاست؟ دیروز گذاشتم زیر کاناپه!
- آخه دختر زیر کاناپه هم شد جا؟
مرتضی همانطور که نشسته بود پشت میز کامپیوتر با لحن مضحکی گفت:
- یه عمل جراحی از جارو برقی بکن ببین مامان نداده جارو برقی بخوره! آخه بعد از خوردن کارتهای اینترنت من یه هفتهای میشه چیزی نخورده!
زن تند تند داشت آشپزخانه را مرتب میکرد، حالا دم مهمانی انگار تازه یادش افتاده بود باید میز نهارخوری را دستمال بکشد.
- ستاره! بسه دیگه، از بس اون میز رو دستمال کشیدی رنگش رفته، یادمه وقتی خریدیم رنگش قهوهای سوخته بود حالا دو ماه نشده عین دندون سفید شده! ول کن بجنب بریم. الان ملت میرن، اونوقت ما وقتی میرسیم که شام رو خوردن، زشته زن!
- واسه شام زشته یا واسه اینکه دیر برسیم؟ عزیز من! ما چه باشیم و چه نباشیم اونا جشن خودشون رو میگیرن، فکر میکنی اگه دیر برسیم، خانوادهها میگن حضار محترم! به دلیل دیر رسیدن آقا کیوان و خانواده و عیال مربوطه فعلا کسی نامردی نکنه و دست به شیرینیها نزنه؟! تو که کم و کسر نذاشتی، والا اگه بابای مرحومش هم بود اندازه تو حرص و جوش نمیخورد. چشم! چشم! الان آماده میشیم.
مرد کلافه شده بود، نیم ساعتی میشد لباسهایش را پوشیده بود. هشت بار جلوی آینه خودش را برانداز کرده بود و با ماشین اصلاح دو بار صورتش را مرتب کرده بود. برای همین طاقت نیاورد و ادامه داد:
- ستاره خانوم! ما که قرار نیست بریم سفر قندهار یا جنگ چالدران! دو ساعت میریم و برمیگردیم، اونوقت تا صبح بشین خونهتکونی کن، اصلا من نمیدونم چرا شما زنا همین که پای مهمونی و سفر رفتن میشه شروع میکنین به خونهتکونی؟ مگه باقی روزا رو ازتون گرفتن؟! خانومم! عزیزم! تو که میدونی…
حرفش را قطع کرد، یکباره همه خاطرات گذشته از جلوی چشمهایش گذشت، افسوس خورد که چرا امشب محمود در جشن عروسی دخترش نیست و…
مینو در حالی که داشت شالش را مرتب میکرد، توی آشپرخانه آمد و گفت:
- مامان! این شال صورتیه خوبه یا اون سبزه؟
- همین خوبه مامان، بیشتر بهت میاد، سبزه یه خورده از مد افتاده است.
مرتضی باز نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و گفت:
- اتفاقا همون سبزه بیشتر بهش میاد، آدم یاد قورباغه سبز میافته و کلی صفا میکنه، پلنگ صورتی دیگه از مد افتاده مامان! این روزا با کامپیوتر کی میره تو غار!
- مامان! یه چیزی بهش بگو. دیگه داره کفر منو درمییاره، دیروز باران دوستم میگفت کلاغها کی تو سر داداش مرتضات تخم میذارن بیایم ببینیم؟! خدایی این مدل موست که مرتضی داره، فکر کنم تمام بالش و متکاهاش رو با این ژل موش چرب کرده. بودنش تو آپارتمان بدآموزی داره واسه بچهها! کاش میشد پلیس یه روز بگیرتش و یه چهارراه بزنه وسط سرش! آخه تو که تیپ زدنت آدم رو یاد قبرستون میاندازه نظر دادنت چیه؟
- تیپ زدن من؟! برو بابا! موهای من هر مدلی باشه از کارای تو بهتره که یه خرس دو متری رو آویزون میکنی به گوشی موبایلت و یه خرگوش سه کیلویی زشت رو به کولهپشتیات! یه روز سازمان محیطزیست دستگیرت میکنه به جرم شکار غیر مجاز!
مرد که کلافهتر از همیشه کانالهای تلویزیون را عوض میکرد از همان جا داد زد:
- بسه بچهها! بسه دیگه! میخوایم بریم جشن عروسی! باز شما دو تا مثل موش و گربه افتادید به جون هم؟ ستاره! ستاره! زود باش زن! اونا واسه شام ما رو دعوت کردن، ننوشتن تو کارتشون که صبحونه هم میدن. عجله کن دیگه…
- وای از دست تو مرد! چقدر عجولی؟! دندون رو جیگر بذار، نمیمیری از گرسنگی، تازه من هنوز آرایش نکردم…
صدای صفحه کلید کامپیوتر مرتضی توی اتاق پیچیده بود، تند تند تایپ میکرد، از همان جا گفت:
- بابا شما که افتادی تو کار خیر دیگه کوتاهی نکن! تا تنور داغه نون رو بچسبون! بالاخره چشم امید جوونهای فامیل به کارای خیر شماست.
- آره! چشم امید جوونهای فامیل هستم، اما ما تو فامیلمون پسر دمبخت نداریم، که اگه هم داشتیم حتما خودشون اونقدر عرضه داشتن که بعد از خدمت سربازی به جای رایت سیدی واسه این و اون و چت کردن، پاشن برن دنبال کار!